ANITA
ANITA
سلام بهونه قشنگ من برای زندگی....

 

از زبان معلم اين دانش آموز:
مسلما اين موضوع انشا براي هزارمين بار تکرار شده ، فقط براي اينکه
تغييري ايجاد بشود موضوع را اين جوري پاي تخته نوشتم:” مي خواهيد در
آينده چه کاره بشويد . الگوي شما چه کسي است ؟

” و برايشان توضيح دادم الگو يعني اينکه چه کسي باعث شده شما تصميم
بگيريد اين شغل را انتخاب کنيد . انشاها هم تقريبا همان هايي هستند که
هزار ها بار تکرار شده اند ، با اين تفاوت که چند تا شغل جديد به آن ها
اضافه شده كه بطور مثال ميتوان اين رشته ها را نامبرد:
از زبان يك دانش آموز: من گفتم دوست دارم كه مهندس هوا و فضا شوم ولي
پدرم مي گويد الان ام وي ام ( منظور همان mba است ) كه بهترين رشته ي
دنيا است و خيلي پول دارد.

از زبان ديگر دانش آموز ميشنويم : دوست دارم مهندسي اتم بخوانم ولي پدرم
دوست ندارد مي گويد اگر آشپزي بخوانم بيشتر به دردم مي خورد و …
ولي اعتراف مي کنم از همه تکان دهنده تر اين يکي است ”

مي خواهم فاحشه بشوم “

شايد اولين بار است که يک دختر بچه ده ساله چنين شغلي را انتخاب کرده .

” خوب نمي دانم که فاحشه ها چه کار مي کنند … ( معلومه که نمي داني ) ولي
به نظرم شغل خوبي است . خانم همسايه ما فاحشه است .اين را مامان گفت . تا
پارسال دلم مي خواست مثل مادرم پرستار بشوم . پدرم هميشه مخالف است . حتي
مامان هم ديگر کار نمي کند .من هم پشيمان شدم . شايد اگر مامان هم مثل
خانم همسايه بشود بهتر باشد او هميشه مرتب است . ناخن هايش لاک دارند و
هميشه لباس هاي قشنگ مي پوشد . ولي مامان هميشه معمولي است . مامان خانم
همسايه را دوست ندارد . بابا هم پيش مامان مي گويد خانم خوبي نيست . ولي
يک بار که از مدرسه بر مي گشتم بابا از خانه آن خانم بيرون آمد . گفت ازش
سوال کاري داشته . باباي من ساختمان مي سازد . مهندس است . ازش پرسيدم
يعني فاحشه ها هم کارشان شبيه مهندس هاي ساختمان است ؟ خانم همسايه هنوز
دم در بود . فقط کله اش را مي ديدم . بابا يکي زد در گوشم ولي جوابم را
نداد . من که نفهميدم چرا کتکم زد . بعد من را فرستاد تو و در را بست .

… من براي اين دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر مي کنم آدم هاي مهمي هستند .
مامان هميشه مي گويد که مردها به زن ها احترام نمي گذارند .ولي مرد ها
هميشه به خانم همسايه احترام مي گذارند مثلا همين باباي من . زن ها هم
هميشه با تعجب نگاهش مي کنند ، شايد حسودي شان مي شود چون مامانم مي گويد
زنها خيلي به هم حسودي مي کنند .
خانم همسايه خيلي آدم مهمي است . آدم هاي زيادي به خانه اش مي آيند .
همه شان مرد هستند. براي من خيلي عجيب است که يک زن رئيس اين همه مرد
باشد . بعضي هايشان چند بار مي آيند . بعضي وقت ها هم اين قدر سرش شلوغ
است که جلسه هايش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار مي کند . همکارهايش
اينقدر دوستش دارند که برايش تولد گرفتند. من پشت در بودم که يکي از آنها
بهش گفت تولدت مبارک. بابا مي خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز
تولد خانم همسايه است . گفت مي داند . آن روز من تصميم گرفتم فاحشه بشوم
چون بابا تولد مامان را هيچ وقت يادش نمي ماند.

تازه خانم همسايه خيلي پول در مي آورد . زود زود ماشين هايش را عوض مي
کند . فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که مي آيند دنبالش . اين ور و
آن ور مي برند .
من هنوز با مامان و بابا راجع به اين موضوع صحبت نکردم . اميدوارم بابا
مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند”

ارسال در تاريخ دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

0